ماهان جونماهان جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ماهان عسلی

این روزهای من

پسرم آرام آرام قد میکشد و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ   میشوم .  او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم .  او میخندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم .  او در آغوشم آرام میگیرد و من تا صبح از آرامشش آرام میشوم .  او بازی میکند و من شادمانه آنقدر مینگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند .  او حرف میزند به زبانی که کسی جز من نمیفهمدش .  طبیعت را حس میکند. . . خدا را می بوید و من . . . کودکانه در سایه ی بزرگیش   پنهان میشوم   تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم .  این روزهای من پر است از پسرم ا...
25 مرداد 1393

یازده ماهگیت مبارک عسلکم

یازده ماه از بزرگ شدنت میگذرد نازنینم و من یازده ماه هست که با نفسهات نفس میکشم و با آه گفتنت بند دلم پاره میشه و من هر روز با تو میخندم و بوی زندگی را احساس میکنم تو زیباترین مخلوق خدایی ماهانم پسرم روز ها از پی هم میگذرن و تو داری روز به روز بزرگ تر فهمیده تر و بالنده تر میشی تو داری کم کم راه میری تو الان دستت را میگیری وخودت    می ایستی   حرف میزنی  تو الان بابا و ماما و دد و آب را با زبون خودت میگی و من کاملا متوجه میشم دندون در میاری تو الات 6 تا دندون داری (4 تا بالا و 2 تا پایین) میرقصی و آنقدر هنرمندانه دستهای کوچکت را تکان میدهی که مرا مبهوت تماشای ...
18 مرداد 1393

بدون عنوان

از سفر که برگشتیم چون بابا امیر تعطیل بود ،به همراه بابا امیر جون کم کم داریم کارهای تولد شما نازپسری  و بابای ناز پسری را انجام میدیم.                    که ایشالا همه کارها جمع نشه و به امید خدا تولدت خوب انجام بشه. آتلیه هیمن بردیمت و عکسهای خیلی قشنگی ازت گرفتیم هدیه تولدت را هم خریدیم که سورپرایزه و تا روزه تولد هیچکی نباس بفهمه کیکت را هم انتخاب کردیم که ایشالا همونجوری بشه جینگولیای تفلدت را هم با بابا امیر رفتیم خریدیم بقیه چیزهات هم که سفارشی هست و از الان زوده     ...
17 مرداد 1393

چهارمین سفر ماهان عسلی

                      ماهان من چهارمین سفرش را هم تجربه کرد و روز عید فطر ساعت 3.30 صبح به اتفاق مامانی و دایی محسن جون حرکت کردیم و پس از طی مسافت حدودا 250 کیلومتر ساعت 10 شب به رامسر رسیدیم.   فکر میکنم باید اسممون را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنن چون 19 ساعت ما در راه بودیم ولی الحمدلله شما اذیتمون نکردی و بیشتر میخوابیدی شانسی که آوردیم این بود که قبلش با بابا امیر جون رفتیم بهار و برات یه صندلی ماشین خریدیم و وقتی میخوابیدی من میگذاشتمت اونجا و خودم هم استراحت میکردم.   البته خیلی با صندلی ماشین کنار نمی اومدی ولی بالاخره تسلیم شدی&n...
14 مرداد 1393

عید فطر بر شما روزه داران عزیز مبارک

                   ماه من این اولین حلول ماه شوالی است که میبینی همه در آسمان به دنبال تو میگشتند.... اما غافل از وجود نازنین ماه من در جمع گرم خانه ما بودند   مبارک باشدت این عید زیبای خداوند   دعا گویم که هر شب در دلت چون عید باشد تنت شاد و لبت خندان بماند         ز بیماری و سستی از تو ماه من به دور باشد ...
8 مرداد 1393
1